دختر صوفی

یا رب ... بی حجابانه درآ... از در کاشانه ی ما... که کسی نیست به جز ، ورد تو در خانه ی ما...

دختر صوفی

یا رب ... بی حجابانه درآ... از در کاشانه ی ما... که کسی نیست به جز ، ورد تو در خانه ی ما...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

۲۸
فروردين

از همان روز اول که وارد زندگی عطرآگین شد، چیزی در نگاهش بود، نه مهربان، نه خشن... چیزی بین سایه و نور، که آرام می‌خزید زیر پوستِ روحِ آدمیان...

و عطرآگین از آن نگاه، هراس داشت...

اسمش آرش بود، با آن صدای مطمئن و لبخند نصفه‌ای که انگار همیشه به چیزی پنهان ، فکر می‌کرد...

آری... 

او آنچه میگفت نبود...

او آنچه می اندیشید بود...

همچون جانوری بود مخوف و آغشته به گناه...

بهار بود و او درست وقتی رسید که عطرآگین داشت سعی می‌کرد خودش را دوباره جمع کند، از دلِ یک جدایی سخت و دردناک ، یک زندگی ناتمام...

آرش به خوبی گوش می‌داد ، اما نه برای فهمیدنِ عطرآگین ، برای ذخیره کردن ضعف های عطرآگین...

هر بار که عطرآگین حرفی از خودش می‌زد، انگار پازل ذهن آرش را کامل‌تر می‌کرد.

«آخه خیلی احساساتی‌ هستی... باید یه کم منطقی‌تر بشی...»

«این آرایشت زیادیه، دلت می‌خواد بقیه چی فکر کنن؟»

«این آهنگی که گوش میدی، خیلی بچگونه‌ اس...»

" این رفیقت مشکل اخلاقی داره..."

"زشت بود انجام دادن اون حرکت توی جمع..."

و ...

و اینگونه بود که عطرآگین هر بار، خودش را سرزنش می‌کرد، اول برای دل‌خوشی آرش ، بعد از ترسِ نادیده گرفته شدن توسط آرش...

ماه‌ها گذشت، عطرآگین کم‌کم شروع کرد به تغییر دادن خودش، لباس‌هایش، لبخندش، دوستانش، حرف زدنش ، حتی نفس کشیدنش ...

نه برای خودش، بلکه برای آرشی که هر روز شکل زن ایده‌آلش را توی ذهن عطرآگین حک می‌کرد.

هر بار که عطرآگین خودش بود، تذکر می‌گرفت ، هر بار که خودش نبود ، یک تایید کوچولو از آرش نصیبش می‌شد.

اما تأییدها مثل دانه‌های برف بودند ، زیبا و زودگذر،

هرگز کافی نبودند.

تا جایی که عطرآگین یک روز توی آینه ایستاد، با چشمانی درشت و بی رمق و بی‌رنگ، پوستی کهنه و دختری که دیگر نه شبیه خودش بود، نه حتی شبیه هیچ‌کس دیگر...

یک نقاب بود؛ نقابی که آرش ساخته بود، از شک، از نقد، از جملات کوتاه و نگاه‌های تخریب کننده و سرزنش شدن های پیاپی...

و وقتی عطرآگین شکست ، آرش رفت ...

آرام، بی‌هیاهو، درست مثل همان روزی که آمده بود...

و کار او چیزی جز این نبود که خودِ ارزشمند دخترکان را از آنها بگیرد و به بدترین شکل تحقیر کند و تغییر دهد، آنگاه که هوس های روحِ آلوده اش فروکش میکرد، طعمه های بعدی و بعدی و بعدی...

و عطرآگین حالا خالی از هر حس زندگی، مچاله در گوشه ی اتاقش ، روی رختخواب پلاسیده اش می غلتد، بی آنکه حتی توان برخواستن داشته باشد...

و آرش یک جای دیگر، مته وار روح عطرآگین دیگری را نشانه رفته است...

قربانی بعد کیست... 

 

 

  • صوفیا !!!
۲۷
فروردين

اسفند ۱۴۰۲ بود، هوا اما توی آن شهر بهاری بود، یلدا علیرغم میل باطنی اش به دیداری فراخوانده شده بود، آن دیدارها را دوست نداشت، اما دوست ندارم و نمی آیم و نه گفتن بلد نبود، قرار توی یک رستوران سنتی بود، کنار ایستگاه راه آهن، با دیوارهای کاهگلی و نور کم‌ رمق و چیدمان قدیمی، در سکوت یک ظهر خلوت ...

قطار ساعت پنج می آمد و یلدا دوست داشت ساعت زودتر پنج شود، همیشه آن فضا برایش عذاب آور بود ، نقطه ی اشتراکی با آرش نداشت ، حتی نمی‌دانست چرا سالهاست رنج حضور آرش را به جان خریده است...

آرش کنار یلدا نشسته بود، پیراهن آبی اش صاف بود، اما قلبش پر از ناصافی ها... و البته صدایش...نه از خستگی، شاید که از ترس.

ـ "یلدا..."

من تو رو بیشتر از همه اذیت کردم، تمام بلاهایی که توی زندگیم سرم اومده، بخاطر رفتاریه که با تو داشتم، منو میبخشی؟

یلدا نگاهش سرد بود و دستانش... لبخند بی روحی زد...

توی دلش گفت تا ابد نمیبخشمت آرش ...

آرش دوباره گفت...

-"یلدا..." می بخشیم؟

یلدا با صدای آرام و متین گفت:

-آره آرش جون... بخشیدمت...

میخواست مثل همیشه آرش را از سر خودش باز کند...

آرش چشمانش برق زد...

-قول میدم اومدی تهران برات جبران کنم، با هم میریم نیایش مال... میریم.......................

یلدا بقیه ی حرفهای آرش را نمی شنید، توی دلش میگفت یلدا فرار از آن تنهایی ارزشش رو داره که خودت رو اینقدر خورد کنی؟ چرا بهش نمیگی که هرگز نمیبخشیش...؟

یلدا آه بلندی کشید و لبخندی ساختگی به آرش زد و وانمود کرد که همه چیز خوب است...

به سمت ایستگاه راه آهن رفتند، آرش دست یلدا را توی دستش گرفته بود و برای رد شدن از خیابان از یلدا مراقبت میکرد...

صدایی مهیبی توی سر یلدا میگفت نمیبخشمت... نمیبخشمت... نمیبخشمت...

روی نیمکت ها در انتظار آمدن قطار نشستند... 

آرش بر حسب عادت یلدا را نصیحت میکرد، از ریزترین رفتارش تا ......... ایراد میگرفت، خیالش راحت بود که بخشیده شده و حالا می توانست دوباره هر چقدر دلش می‌خواهد یلدا را با حرفهایش شکنجه کند و تحقیر کند و یلدا ... این حقارت و شکنجه را می‌پذیرفت، چون با بودن آرش دیگر تنها نبود... 

قطار آمد، آرش توی جمعیت گم شد... دقایقی بعد آرش با آن قطار رفت به دوردست ها...

یلدا ماند و آن حس انزجار... تنفر... و تنهایی مفرط...

از هیچکس توی دنیا ، به اندازه ی آرش متنفر و بیزار نبود...

از هیچکس به اندازه ی آرش کینه به دل نداشت...

یاد حرفهایش با آرش افتاد... 

یلدا گفته بود آرش رابطه ی ما ، یک رابطه ی کارمیک است... تاوان گناهی در گذشته های دور یا حتی زندگی های قبلی... وگرنه که یک رابطه مگر می‌شود اینقدر مخرب باشد، اینقدر تهوع آور... ؟

و بعد آرش سعی کرده بود با یک عذرخواهی به این بحث خاتمه دهد...

یلدا مثل کسی بود که توی لجنزار و باتلاق دارد دست و پا می‌زند... 

از ایستگاه راه آهن دور شد...

پیام آرش روی گوشی اش نمایش داده شد...

-یلدا اگر قول بدی دختر خوبی باشی ، اون وقت محبت واقعی من رو می بینی ، تا همیشه باهات میمونم و هر کاری بخوای برات میکنم...

-چشم داداش آرش جونم...

-آفرین دختر خوب ، رسیدی خونه خبر بده، با هم چت کنیم...

-چشم داداشی...

یلدا به خانه رسید و به آرش پیام داد...

-داداش آرش جونم، من سر کارم، یهو خیلی کار پیش اومده، تا ده ، یازده شب سر کارم...

- اشکال نداره، یازده ، دوازده که رسیدی خونه چت میکنیم...

-چشم...

چشم...

چشم...

یلدا می‌پذیرفت که تحقیر شود و آرش از تحقیر روح و روان دختری رنج کشیده دریغ نمیکرد...

پ.ن : هر انسانی قصه ای دارد و هر قصه ای آمیخته با شادی و غم و خوشی و رنج های بی پایان است، قصه های من ، قصه ای بیش نیست، نه به خود بگیرید، نه به دیگری، بخوانید و بگذرید و اگر خاطرتان آزرده میشود، نخوانده بگذرید... به من حق بدهید... روح من نیاز به تخلیه ای مهیب دارد...

و نوشتن... 

 

 

  • صوفیا !!!