دختر صوفی

یا رب ... بی حجابانه درآ... از در کاشانه ی ما... که کسی نیست به جز ، ورد تو در خانه ی ما...

دختر صوفی

یا رب ... بی حجابانه درآ... از در کاشانه ی ما... که کسی نیست به جز ، ورد تو در خانه ی ما...

داستان کوتاه (آرش و یلدا)

سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۴، ۱۰:۲۶ ق.ظ

اسفند ۱۴۰۲ بود، هوا اما توی آن شهر بهاری بود، یلدا علیرغم میل باطنی اش به دیداری فراخوانده شده بود، آن دیدارها را دوست نداشت، اما دوست ندارم و نمی آیم و نه گفتن بلد نبود، قرار توی یک رستوران سنتی بود، کنار ایستگاه راه آهن، با دیوارهای کاهگلی و نور کم‌ رمق و چیدمان قدیمی، در سکوت یک ظهر خلوت ...

قطار ساعت پنج می آمد و یلدا دوست داشت ساعت زودتر پنج شود، همیشه آن فضا برایش عذاب آور بود ، نقطه ی اشتراکی با آرش نداشت ، حتی نمی‌دانست چرا سالهاست رنج حضور آرش را به جان خریده است...

آرش کنار یلدا نشسته بود، پیراهن آبی اش صاف بود، اما قلبش پر از ناصافی ها... و البته صدایش...نه از خستگی، شاید که از ترس.

ـ "یلدا..."

من تو رو بیشتر از همه اذیت کردم، تمام بلاهایی که توی زندگیم سرم اومده، بخاطر رفتاریه که با تو داشتم، منو میبخشی؟

یلدا نگاهش سرد بود و دستانش... لبخند بی روحی زد...

توی دلش گفت تا ابد نمیبخشمت آرش ...

آرش دوباره گفت...

-"یلدا..." می بخشیم؟

یلدا با صدای آرام و متین گفت:

-آره آرش جون... بخشیدمت...

میخواست مثل همیشه آرش را از سر خودش باز کند...

آرش چشمانش برق زد...

-قول میدم اومدی تهران برات جبران کنم، با هم میریم نیایش مال... میریم.......................

یلدا بقیه ی حرفهای آرش را نمی شنید، توی دلش میگفت یلدا فرار از آن تنهایی ارزشش رو داره که خودت رو اینقدر خورد کنی؟ چرا بهش نمیگی که هرگز نمیبخشیش...؟

یلدا آه بلندی کشید و لبخندی ساختگی به آرش زد و وانمود کرد که همه چیز خوب است...

به سمت ایستگاه راه آهن رفتند، آرش دست یلدا را توی دستش گرفته بود و برای رد شدن از خیابان از یلدا مراقبت میکرد...

صدایی مهیبی توی سر یلدا میگفت نمیبخشمت... نمیبخشمت... نمیبخشمت...

روی نیمکت ها در انتظار آمدن قطار نشستند... 

آرش بر حسب عادت یلدا را نصیحت میکرد، از ریزترین رفتارش تا ......... ایراد میگرفت، خیالش راحت بود که بخشیده شده و حالا می توانست دوباره هر چقدر دلش می‌خواهد یلدا را با حرفهایش شکنجه کند و تحقیر کند و یلدا ... این حقارت و شکنجه را می‌پذیرفت، چون با بودن آرش دیگر تنها نبود... 

قطار آمد، آرش توی جمعیت گم شد... دقایقی بعد آرش با آن قطار رفت به دوردست ها...

یلدا ماند و آن حس انزجار... تنفر... و تنهایی مفرط...

از هیچکس توی دنیا ، به اندازه ی آرش متنفر و بیزار نبود...

از هیچکس به اندازه ی آرش کینه به دل نداشت...

یاد حرفهایش با آرش افتاد... 

یلدا گفته بود آرش رابطه ی ما ، یک رابطه ی کارمیک است... تاوان گناهی در گذشته های دور یا حتی زندگی های قبلی... وگرنه که یک رابطه مگر می‌شود اینقدر مخرب باشد، اینقدر تهوع آور... ؟

و بعد آرش سعی کرده بود با یک عذرخواهی به این بحث خاتمه دهد...

یلدا مثل کسی بود که توی لجنزار و باتلاق دارد دست و پا می‌زند... 

از ایستگاه راه آهن دور شد...

پیام آرش روی گوشی اش نمایش داده شد...

-یلدا اگر قول بدی دختر خوبی باشی ، اون وقت محبت واقعی من رو می بینی ، تا همیشه باهات میمونم و هر کاری بخوای برات میکنم...

-چشم داداش آرش جونم...

-آفرین دختر خوب ، رسیدی خونه خبر بده، با هم چت کنیم...

-چشم داداشی...

یلدا به خانه رسید و به آرش پیام داد...

-داداش آرش جونم، من سر کارم، یهو خیلی کار پیش اومده، تا ده ، یازده شب سر کارم...

- اشکال نداره، یازده ، دوازده که رسیدی خونه چت میکنیم...

-چشم...

چشم...

چشم...

یلدا می‌پذیرفت که تحقیر شود و آرش از تحقیر روح و روان دختری رنج کشیده دریغ نمیکرد...

پ.ن : هر انسانی قصه ای دارد و هر قصه ای آمیخته با شادی و غم و خوشی و رنج های بی پایان است، قصه های من ، قصه ای بیش نیست، نه به خود بگیرید، نه به دیگری، بخوانید و بگذرید و اگر خاطرتان آزرده میشود، نخوانده بگذرید... به من حق بدهید... روح من نیاز به تخلیه ای مهیب دارد...

و نوشتن... 

 

 

  • ۰۴/۰۱/۲۷
  • صوفیا !!!

داستان کوتاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.