خاک رَهِ آن یار سفر کرده بیارید...
تا چشم جهان بین کُنَمَش جای اقامت...
.
.
.
بدون شرح...
خاک رَهِ آن یار سفر کرده بیارید...
تا چشم جهان بین کُنَمَش جای اقامت...
.
.
.
بدون شرح...
"به تنهایی و بیکسی کشنده ای که آرام آرام فرسوده و فرسوده ترم می کند..."
این جمله رو فانی بانو توی پست جدیدش گذاشت، بی آنکه راهی بذاره که براش کامنت بذاریم،قربون صدقه اش بریم، بگیم تو که تنها نیستی، ما هستیم، بگیم به خدا ما هم خیلی تنها و بی کس و کاریم و تا بهش ثابت نکنیم که چقدر ازش تنهاتریم، دست از سرش بر نداریم...ولی مگه اون آدمی هست که اگر بدونه تنهایی ما کشنده تره، بگه خدا رو شکر من کمتر بی کس و کارم...
نه...
اینجوری نیست...اینجوری نبود...
گفته بود هیچ وبلاگی رو نمیخونم، من که مستثنی نیستم، چرا فکر میکنم باید باشم...
اما من می نویسم...
برای فانی بانو، برای هر کی شبیه اش هست...
بانو ما همه یکی هستیم... شما...شه و سلطان غزل(ازل) ...من ... اونای دیگه... همه مون...
بانو میدونی شمس جانم یه بار بهم چی گفتن...
گفتن صوفیا جان کافیه لنگ رو بندازی و تسلیم بشی...
فضا رو خالی کن برای جلوس اجلال...
بهت قول میدم قراره اون تنهایی رو حضور نور الهی پر کنه...
یه وقتی از ترس تنها شدن به هر خواری و خفتی تن دادم، دهنم صاف و سرویس شد...
اون تلاش عبث ، نیست و نابودم کردم...
به اجبار تنها شدم... ترسیدم، داد زدم، فحش دادم و تهدید کردم و تحقیر کردم...فحش خوردم و تهدید شدم و تحقیر شدم... اما نهایتش تسلیم شدم...
نور میاد ... بهت قول میدم...
نور اومد...
که پیرمان فرموده اند:
ای پادشه خــــوبان داد از غــم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهدِ هرجایی
ای دردِ توام درمان در بستر ناکامی
وِی یادِ توام مونس در گوشهٔ تنهایی
در دایرهٔ قسمت ما نقطهٔ تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
حافظ! شبِ هجران شد بوی خوشِ وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشقِ شیدایی...
پ.ن: اومدم این پست رو از نت گوشی کپی کردم، که توی بیان بارگذاری کنم، دیدم فانی بانو بهم پیام دادن... این اتفاق برای اون چهل روزی که بانو بستگی هم نبود افتاد، کسی حرف منو باور میکنه؟😔💔 دلم یهو فروریخت... مو به تنم سیخ شد...
پدر و مادر و دو تا بچه هاشون...
یه دختر هفت ساله، یه پسر پنج ساله...
بچه ها در حد انفجار شیطون و بازیگوش...
پدر و مادر بشدت ساکت و آروم و نجیب و سر به زیر...
مادر غم دنیا توی صورتش بود...
پدر از شیمی درمانی برگشته بود، موهاش ریخته بود، ابروهاش هم...
دختر شاد و شنگول اینور و اونور میپرید...
پسر هم...
رو تمام صندلی ها نشستن و پریدن و ...
پرستار دختر رو صدا زد...
پدر دستش رو گرفت و بردش...
پرستار برای دختر آنژیوکت زد...
عین خیالش نبود، یه آخ نگفت... دختر تو فقط هفت سال داری ...!!! از چشماش شیطنت می بارید...
پزشک بیهوشی اومد بالای سرش، باید از استخوانش نمونه برداری میکردن... مشکوک به سرطان مغز استخوان...
بردنش توی اتاق نمونه برداری...
پسر شاد و مست بود همچنان...
اینجور مواقع حرف زدنم نمیاد...
قبلا گریه میکردم...
سرترالین که میخورم به هیچوجه نمیتونم گریه کنم، حسی برام نمونده...آخ که حسی برام نمونده...
لعنت به همه ی کسانیکه من احساسی رو سرزنش کردن...لعنت به همه ی کسانیکه من رو بخاطر احساساتم سرزنش کردن... لعنت به تک تک شون... که یکی و دو تا هم نبودن...
پسر اومد سمتم...
-خاله تو هم آمپول میزنی...؟
روی لبهای خشگلش خنده ی پر از شیطنت بود...
گفتم من نه... اما اون دوستم که اونجاست آمپول میزنه...
-کیا رو آمپول میزنه؟
-پسر کوچولوهای شیطون بلا رو...
-خاله من شیطونم، خیلی فضولی میکنم، فحش هم میدم... صبح تا شب کارم فحش دادنه...
-پس برو به خاله بگو من گفتم که بهت یه آمپول بزنه...
دوید رفت سراغ پرستارم...
دست کشید به من...
گفت اون خالهه گفته منو آمپول بزن، من خیلی بی ادبم، فحشم میدم، میخوابم رو تخت ، بیا آمپولم بزن...
رفت خوابید روی تخت... شلوارک جینش رو داد پایین... بیا دیگه خاله؟ اینجا میزنی یا توی دستم...؟
.
.
.
مادرش اومد سمتش... -کیا بس کن، تو کی فحش دادی تا الان؟!!!
-مامان تو رو خدا بذار آمپول بزنن...
موهای مشکی براق و موج دارش رو با دست از پیشونیش رد میکرد و شیرین زبونی میکرد...
دلم گریه میخواست...
مثل قبلنا که برای تک تک بیمارام گریه میکردم...
دلم گریه میخواد...
چقدر مادر کیا نجیب و صبور بود... چقدر دلش بزرگ بود... خدایا رحم کن...
پ.ن : تو رو به اون خدایی که میپرستید، اگر توی اطرافیانتون زبونم لال، بیمار مبتلا به سرطان دارید، هر کاری از دستتون بر میاد، براش انجام بدین...
هزینه های درمان وحشتناکه... بهشون عشق و محبت و توجه زیاد بدین، که واقعا توی بحرانی ترین شرایط روحی هستن...
و من همچنان دلم گریه میخواد بی آنکه بتونم...
بسم الله الرحمن الرحیم
وَلِلَّهِ یَسْجُدُ مَنْ فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ طَوْعًا وَکَرْهًا وَظِلَالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ .(سوره ی رعد ، آیه ۱۵)
و هر که در آسمانها و زمین است و سایه هایشان خواه و ناخواه، در بامدادان و شامگاهان، براى خدا سجده می کنند.
.
.
.
- جناب مارکس ! شما خدا رو میپرستید...؟
-خدا؟ خدا کدومه... ؟!
.
.
.
چرا ، میپرسته... خداش متریاله...
شما از متریال بپرس، جناب متریال خودت خواستی متریال بشی؟!
البته که نه، بهش علم خورده، بهش وراثت خورده، بهش از اون نور لایتناهی خورده، تا به شکل الانش در اومده...
همه ی ما خواه و ناخواه ، مستقیم و غیر مستقیم، در حال پرستش خداوند هستیم و چی از این زیبا تر...
اگر اینروزها کمتر میام اینجا، دلیلش اینه که مثل بز نشستم دارم رو تابلوهام کار میکنم، تا پاسی از شب بیدارم 😁
البته باید بگم بعد از کلی پیگیر بودن و سفارش کردن به خیلیها، مجوز نمایشگاه صادر شده، اما حالا بچه ها میگن هزینه اش زیاده و انصراف دادن😔، به نظرم اصلا هزینه اش زیاد نیست، نمیدونم چرا بعضی ها که میدونن حتی از پس این مبلغ هم نمیتونن بر بیان، اعلام حضور میکنن، بعد که همه کارا انجام میشه، میگن پول نداریم😐 و انصراف میدن، خوب یعنی همون اولش از شرایط مالی خودت خبر نداری...😐
با این اوصاف بعید میدونم بتونیم نمایشگاه برگزار کنیم، میخوام تابلوهام رو زیاد کنم، یه نمایشگاه فردی بزنم...
واقعا چقدر هماهنگ کردن جمع کار سختیه...
من آدم جمع نیستم، من توی تنهایی خیلی بهترم،بازدهیم بیشتره، موفق تر هستم... اون کاری که دلم میخواد رو به بهترین شکل انجام میدم...همیشه هم بهترین نتایج رو توی تنهایی گرفتم...
پ.ن : دوستان عزیزم ، من خودم به تمام پیج ها و صفحات دسترسی دارم، اما قطعا تمایلی ندارم وارد پیجی بشم که خوندن مطالبش من رو وادار به واکنش کنه، یا به روح و روان من آسیب بزنه، خوندن هر مطلبی از من تایم میگیره، من ترجیح میدم این تایم رو برای انسان های ارزشمند و مطالب ارزشمند بگذارم... به نظر من سرکشی من به اون صفحات ، قبل از هر چیز بی احترامی به خودم هست، چون تمرکزم رو از روی خودم برمیدارم، میذارم روی یه شخص دیگه ، پس تو رو خدا هی دیگه نیاید بگید فلانی این رو در موردت گفته و فلانی اینو نوشته... بذار راحت باشن...نیاز الان اونها اینه که این مطالب رو بنویسن، گذر زمان همه چیز رو درست میکنه...
من میدونم، شما میدونین، خودشون هم میدونن که ماه پشت ابر نمیمونه... و حقیقت تا ابد روشن باقی میمونه...:
"هر کس بد ما به خلق گوید
ما چهره دل نمی خراشیم
ما خوبی او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم..."
دلم یه کم درهم برهم نویسی خواست... 😁
۱-یه بنده خدایی رفته آمریکا پیش خانواده اش و یه وکالت محدود توی یه سری کارها، به من داده، براش انجام بدم، واسه همین بیشتر از معمول تهران میرم و میام، اولش فکر میکردم چه خوب... اما واقعا الان خسته شدم ...(آیکون یه دختر تنوع طلب که مدام از این شاخه به اون شاخه میپره)😁...
کل هزینه ی سفرهای من با خودشه، اما بابت کارهایی که انجام میدم، ریالی دریافت نمیکنم و نمیدونم هم چرا واکنشی نشون ندادم و نمیدم و اعتراض و درخواستی هم ندارم ...
۲-تو رو خدا محتاط رانندگی کنید، حالا یه عده میان میگن جاده ها استاندارد نیست، ماشین هامون استاندارد نیست، طرف با سرعت ۱۵۰ تا، با ۲۰۶ رفته کوبیده به عقب تریلی، خوب این ربطی به ماشین و جاده و ... نداره...طرف خوابش میاد، کنار نمیزنه که یه خورده استراحت کنه، تصادف وحشتناک میکنه، ایراد از زمین و زمان میگیره، الا از خودش، لطفا به فکر سلامتی خودتون، سرنشین تون، طرف مقابل تون باشید.
۳-یه روزی در مورد یه بنده خدایی خیلی پیش من بد گفتن، بدترین و رکیک ترین حرفها رو پشت سرش زدن ، اما من حمایتش کردم، نمیشناختمش، اما ندیده دوستش داشتم،حق رو بهش دادم، سنگش رو به سینه زدم، چرا؟ چون اونی که داشت بد میگفت رو خیلی خوب میشناختم، بعدها همون بنده خدا جوری جفت پا رفت زیر پای من... 😁 جوری زیر پای من رو خالی کرد... 😁 جوری به من تهمت زد که نگم براتون ... 😁 راستش من هزار بار برگردم عقب ، باز هم ازش دفاع میکنم، باز هم براش میجنگم، چون ذاتم اینه که حرف حق بزنم، اما اصلا انسان های منفعت طلب برام قابل درک نیستن، اصلا اصلا اصلا نمیتونم بپذیرم یک نفر بخاطر منافع شخصیش، پا روی وجدانش بذاره... من جونم هم میدم حق به حق دار برسه...
ویژگی بد زیاد دارم، اما بابت این ویژگی که جز راست نمیگم و سر خم نمیکنم در برابر زورگو... خیلی عاشق خودم هستم...(آیکون یه دختر خودشیفته ی سرتق)...
۴-پیامبر اسلام (ص) می فرمایند:
«اگر شخصی تو را سرزنش کرد به چیزی که می دانست در تو هست، تو او را به چیزی که می دانی مذمّت مکن تا گناهِ سرزنش کردن بر او باشد و پاداش نکوهش نکردن بر تو باشد».
۵-امام صادق(ع) میفرمایند:
«کسی که مؤمنی را به گناهی سرزنش کند، نمیرد تا آن گناه را انجام دهد».
این حدیث رو با تمام وجودم زندگی کردم این چند روزه...
و چنان آشکار اون گناه رو انجام دادن... که دفاعی از خودشون نداشتن و من فقط تماشاچی بودم و هستم...
تا میتونید توی زندگی به خدا و چیدمانش اعتماد کنید... باور کنید مدام اتفاقات در حال تکرار هستن...یه بار برای تو ... یه بار برای اون کسیکه سرزنش کرد، بهت تهمت زد... فقط به خدا اعتماد کن...
۶-آدمهای بد رو از زندگی تون حذف کنید، به خدا پشت پای اونها، نور و امید میاد توی زندگیتون، بعضی آدمها نفس شون سنگینه، وجودشون گرفتاری و مشکلات با خودش میاره، به خدا دیدم که میگم، وقتی میان توی زندگیت، مدام بد بیاری داری، مدام حال دلت بده، مدام گرفتاری برات پیش میاد، شور زندگی رو ازت میگیرن، دل مرده و ناامید هستن و تو رو هم اینجوری میکنن... اینجور آدمها رو بده بره... وقتی دادی رفت، می بینی که چقدر بار از دوشت برداشته میشه، می بینی چقدر بهانه برای خوشبختی داری... می بینی زندگی میتونه چقدر پاک و عاری از گناه باشه... بعضی آدمها شیطان توی بند بند وجودشون رخنه کرده... و تا تو رو به ورطه ی نابودی نکشن، دست از سرت برنمیدارن...
به قول استاد سخن، جناب سعدی :
من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم
تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال...
۷-یه نصیحت مادرانه دیگه هم بهتون بکنم، از آدمهایی که دین رو به نفع خودشون تغییر میدن، جیغ زنان، موی کنان فرار کنید...😁اینا با دستورات خدا هم معامله میکنن، فقط هر قسمتش که به نفعشونه ، بهش عمل میکنن... دیگه شما که جای خود...
۸-این چون خیلی مهمه و بابتش اذیت میشم ، دو بار میگم، تو رو خدا توی رانندگی احتیاط کنید، دلتون واسه سلامتی و سرمایه ی خودتون بسوزه حداقل...
دیدن بیماران تصادفی برام یه کابوس وحشتناک شده دیگه... احتیاط کنید...به خانواده و دوستانتون هم مدام گوشزد کنید...
۹-پارسا قرار بود امروز بیاد پیش من، اما ناچاراً به یه ماموریت توی سیستان و بلوچستان رفته و قراره شنبه و یکشنبه بیاد پیشم...(پارسا کیه؟ یه رفیق ماورایی و ارزشمند ، یه آقا پسر با بدن ورزیده و رزمی کاری، با چشمای درشت، با پلک های افتاده که فیزیک بلده، عشق بلده و عرفان تا دلتون بخواد )
۱۰-حلما هم وسطای اردیبهشت میاد پیشم...(حلما کیه؟ یه دختر مودب و با وقار و باشخصیت و اهل شعر و ادب و عرفان، آروم و نجیب و زیبا صورت و زیبا سیرت...یادم نمیاد هیچ احدی رو قضاوت کرده باشه...احساساتش نابه و کنارش بشدت آروم هستم و توی فرکانس های بالا سیر میکنه )... دارم واسه اش یه تابلوی نقاشی میکشم به امید خدا اومد بهش بدم...
۱۱-هنوز با کلی واسطه بهمون مجوز نمایشگاه ندادن...یعنی دهن مون رو صاف کردن...😁 اما خوب امیدوارم همین روزها مجوزش صادر بشه به امید خدا...
۱۲-هنوز تولد بازیها ادامه داره و دیروز توی جمع دوستان دوشنبه های صوفیانه، برام جشن تولد گرفتن، خداییش خوش گذشت، کلی هم کادو و گل بهم دادن...
اما من ممکنه نتونم به همون خشگلی اونارو سوپرایز کنم یا به همون خوش سلیقگی کادو بخرم...واسه همین میترسم نتونم جبران کنم و معذب میشم...
۱۳-یه نفری ۵ سال قبل منو تهدید کرد، که به فلانی(یعنی من) بگید حق نداری این سمت رو قبول کنی، وگرنه که فلان میکنم و چنان... چون اگر من قبول نمیکردم، گزینه بعدی که این سمت رو بهش پیشنهاد میدادن، خود ایشون بود، من خودشیفته ی سرتق لجباز، بدون هیچ تجربه قبلی، صرفا برای کم کردن روی این آقا ، سمت رو پذیرفتم و... حالا بعد ۵ سال، بنا به دلایلی داره از کارش بیکار میشه و احتمالا سمتش رو به من بدن ... 😁
خیلی به خدا اعتماد کن...
خیلی... خیلی...خیلی...
چیدمانش عالیه... ❤️🙏
۱۴-تا میتونید به خدا توکل و توسل کنید...بذارید عشق به اون ذات لایتناهی تمام وجودتون رو پر کنه...
اونوقت متوجه میشید زنده بودن و زندگی کردن چه معنایی میتونه داشته باشه...
۱۵-برام بنویسید درهم برهم نویسی دوست دارید یا نه ...😁❤️🙏
استادی داشتیم بزرگوار و بزرگ منش و بزرگ زاده...
از آنهایی که خدا می دانند و عشق و عرفان...
از آنها که پل میزدند به آن سوی آسمانها...
گفتنی ها از ایشان زیاد است، اما یک موردش این بود، میگفت میخواهید کاری در شما نهادینه شود، برای آن کار نیت چهل روزه کنید... و چهل روز مرتب آن کار را تکرار کنید...با آگاهی و حضور قلب...
و من فردا برایم آغاز آن چله نشینی می باشد که چهل قرن است آن را عقب انداخته ام...
پ.ن ۱: استادم سال قبل ناباورانه جاودانه شد و بارگاهش ، جایی در ارتفاعات گیلان، بالای کوه ها ، توی دل آسمان هاست...
که تربتش ، زیارتگه رندان جهان خواهد بود...
پ.ن ۲: پست بانوی نور و روشنایی ، بانو بستگی ، بعد از غیبت چهل روزه ، دل من را عجیب لرزاند...
.
.
.
دلم کز بادهٔ جبار شد مست
تنم کز صحبت دلدار شد مست
نه من تنها در این میخانه مستم
از این می همچو من بسیار شد مست
از آن می جرعهای دادند به منصور
انا الحق میزد او بر دار شد مست
از آن می جرعهای پاکان چشیدند
جنید و شبلی و عطار شد مست
تو کز حسن و جمال خویش مستی
علی با تیغ ذوالفقار شد مست
گلستان هرم را سر کردند چو دیدم
سر به سر گلزار شد مست
به میخانه گذر کردم چو دیدم
خطیب و قاضی و خمار شد مست
به روح پاک شمس الدین تبریز
که مولا بر سر بازار شد مست...
#یا_علی
هر بار می آمدم به پیجم سر میزدم، می دیدم که اصلا مطالب پیجم رو دوست ندارم ، چون لبریز از احساسات مخربی بودن که با فشار بقیه طغیان کردن، برای همین تصمیم به پاکسازی کردم و البته که خودم هم مقصر بودم، شاید میخواستم ثابت کنم ببین منم میتونم بد باشم، میتونم نامرد باشم، میتونم بدجنس باشم، میتونم با آبروی بقیه بازی کنم، میتونم بقیه رو خورد کنم، میتونم مثل تو و حتی بدتر از تو باشم... اما هر چقدر بدتر میشدم تا به یه عده ای معنای بد بودن رو بفهمونم، حال خودم بدتر میشد، هر چقدر بدیهام بزرگتر میشد، خودم کوچیکتر میشدم ...
غیر از اینه که حضرت علی (ع) میفرمایند:
گذشت اوج بزرگواریهاست...
غیر از اینه که پیامبر بزرگوار اسلام(ص) میفرمایند:
هنگامى که بندگان در پیشگاه خدا مى ایستند، آواز دهنده اى ندا دهد: آن کس که مزدش با خداست برخیزد و به بهشت رود، گفته مى شود: چه کسى مزدش با خداست؟ مى گوید: گذشت کنندگان از مردم...
غیر از اینه که من یه عمر دارم جار میزنم میخوام سربلند و پاک و بدون گناه برم پیش معبود ازلی و ابدی...
چی میشه که بین خواسته های قلبمون و اعمالمون و افکارمون و رفتارهامون کلی فاصله و تناقض هست...
کجای کار میلنگه، چرا من عاشق راستی و صداقت هستم، اما خودم دروغ میگم...
سختمه... ولی حداقل باید به زبون بیارم، شاید برام ساده ترش کنه، من گذشتم و رها کردم...
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوتهنظران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربهدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران...
من کنار کشیدم و رها کردم و گذشتم ، بقیه ی ماجرا رو به خدا میسپارم...
که قضاوت کار او و مختص ذات اوست...
میخوام اونقدر بزرگ بشم، که به تلخی های اون و اطرافیانش دیگه پاسخ ندم...
خدا خودش بلده چه جوری پاسخ بده...
من دیگه یه تماشاچی هستم، نه یه تماشاچی که منتظره مجرم به سزای اعمالش برسه...
بلکه یه تماشاچی که قراره به چیدمان مربی اعتماد صد در صد داشته باشه و فقط از بازی لذت ببره...
که دنیا یه بازی همیشگیه...
دوستان و همراهان عزیزم، اگر غم نوشته های من ، غمگین تون کرد، صمیمانه عذرخواهی میکنم و طلب بخشش میکنم، من از اعتراف به اشتباه و از عذرخواهی کردن هرگز واهمه نداشتم، چرا که اینکار رو مصداق شجاعت میدونم...
هر کسی در این مسیر با من رنجیده شد، من رو به بزرگواری خودش ببخشه...
و در آخر... :
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی...
"الهی آمین"