درود...
من صوفیا هستم...
دهه شصتی...
توی یه خانواده پر جمعیت متولد شدم...
پدر و مادرم کاملا غیر مذهبی و البته تا حدی سنتی بودن و الان دیگه سنتی هم نیستن...
از سمت پدریم جد اندر جد روحانی و آخوند بودند و این ارث همینجوری دست به دست چرخید و به پدربزرگم رسید...ولی به پدر من خیر... و اینجوری بود که چرخه ی مذهبی بودن خاندان ما ، به پدر من که رسید، کاملا متوقف شد...
از کودکی کار کردم...
شاید ۸، ۹ سالگی...
بیشتر مواقع تنها بودم...
بچه درسخون بودم...
دوست داشتم ریاضیات و فیزیک بخونم...
تو مدرسه خوندم...
داشتم کیمیاگر میشدم...
سر از درمان در آوردم...
عاشق ادبیات هستم...
اشعار کهن...
هر چی تو زندگیم دارم تنهایی بدست آوردم...
تا حالا عاشق نشدم...
یه نفر بشدت اصرار داشت عاشقمه و چون من بهش اعتماد نداشتم ، حرفش رو باور نکردم...
اما ۱۵،۱۶ سالی باهاش دوست بودم و نهایت به لطف خدا اون رابطه مخرب تمام شد...
فوبیای بودن توی شلوغی و تنهایی و تاریکی و رابطه ج*ن*س*ی دارم و با اون یه نفری که ۱۵،۱۶ سال بودم، هرگز هرگز د*خ*و*ل بینمون اتفاق نیفتاد و قطعاً این یکی از بزرگترین شانس های زندگیم بود... بنابراین شدیداً از فوبیام متشکرم...
به عرفان علاقه مند هستم...
ده ها کتاب توی زندگیم خوندم...
بهترینش دیوان حافظ...
مثنوی معنوی...
باورکنید تا ببینید...
سرزمین های دور...
آتش بدون دود...
و دهها کتاب دیگه... خودشناسی و خداشناسی و عرفان...
اهل هنر هستم...
بزرگترین مشکل زندگیم اعتیاد یکی از نزدیکانم...پدرم نه...
که حتی سبب شد اواخر بهمن ۱۴۰۳ وقتی جونم به لبم رسید ، همه چیز رو تمام کنم، که تمام نشد...
و تمام نشدنش مصادف شد با تمام شدن اون رابطه مخرب...
که باز هم خدا رو شکر میکنم...
چون حس میکنم با رفتن اون آدم، برکت وارد زندگیم شد...
از اواخر بهمن تا الان که ۸ فروردین هستش، سر کار نرفتم و نمیدونم قراره برم یا نه...
تنها عشق زندگیم خداوند هست و تحت هیچ شرایطی عشق های زمینی رو قبول ندارم...
دوباره اینجا رو آپدیت میکنم..