مردِ نامردِ متعفن...
او هست
نمیخندد
نمیگرید
تنها بوی تعفن میدهد...
روحش بوی تعفن میدهد...
جسمش بوی تعفن میدهد...
بوی خون گندیده روی روحش...
بوی جسدی هزارساله و در خاک نرفته...
کارش این است:
تو را ببیند،
نزدیکت شود،
و آرام،
پاکیات را بمیراند.
نه با فریاد،
نه با خشونت…
با یک جمله...
با یک نگاه....
با یک ترفند...
با یک دروغ بزرگ...
با یک حس ساختگی...
تو نمیفهمی...
فقط روزی که از خواب بیدار میشوی
دیگر،
بوی خودت را نمیشناسی...
با خودت بیگانه ای...
تا وقتی پاکی هست،
او هست
و ناپدید نمیشود...
در سایه،
در آینه،
در نفس بعدی ات...
هر لحظه هست...
تا هر زمان که تو را هم همچون خویشتن متعفن کند
و از دایره ای انسانیت به دور براند...
آن مرد هزار چهره...
پر از تاریکی هاست...
طعمه هایش را یکی پس از دیگری...
در تاریکی می بلعد
و در چاه تعفن وجودش غرق میکند...
آن مرد متعفن است...
آن مرد ، مرد نیست...
نامردی با بویی متعفن و نفرت انگیز...
- ۰۴/۰۱/۲۵
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.