دختر صوفی

یا رب ... بی حجابانه درآ... از در کاشانه ی ما... که کسی نیست به جز ، ورد تو در خانه ی ما...

داستان کوتاه ( آرش و عطرآگین)

چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۴، ۰۸:۰۷ ب.ظ

از همان روز اول که وارد زندگی عطرآگین شد، چیزی در نگاهش بود، نه مهربان، نه خشن... چیزی بین سایه و نور، که آرام می‌خزید زیر پوستِ روحِ آدمیان...

و عطرآگین از آن نگاه، هراس داشت...

اسمش آرش بود، با آن صدای مطمئن و لبخند نصفه‌ای که انگار همیشه به چیزی پنهان ، فکر می‌کرد...

آری... 

او آنچه میگفت نبود...

او آنچه می اندیشید بود...

همچون جانوری بود مخوف و آغشته به گناه...

بهار بود و او درست وقتی رسید که عطرآگین داشت سعی می‌کرد خودش را دوباره جمع کند، از دلِ یک جدایی سخت و دردناک ، یک زندگی ناتمام...

آرش به خوبی گوش می‌داد ، اما نه برای فهمیدنِ عطرآگین ، برای ذخیره کردن ضعف های عطرآگین...

هر بار که عطرآگین حرفی از خودش می‌زد، انگار پازل ذهن آرش را کامل‌تر می‌کرد.

«آخه خیلی احساساتی‌ هستی... باید یه کم منطقی‌تر بشی...»

«این آرایشت زیادیه، دلت می‌خواد بقیه چی فکر کنن؟»

«این آهنگی که گوش میدی، خیلی بچگونه‌ اس...»

" این رفیقت مشکل اخلاقی داره..."

"زشت بود انجام دادن اون حرکت توی جمع..."

و ...

و اینگونه بود که عطرآگین هر بار، خودش را سرزنش می‌کرد، اول برای دل‌خوشی آرش ، بعد از ترسِ نادیده گرفته شدن توسط آرش...

ماه‌ها گذشت، عطرآگین کم‌کم شروع کرد به تغییر دادن خودش، لباس‌هایش، لبخندش، دوستانش، حرف زدنش ، حتی نفس کشیدنش ...

نه برای خودش، بلکه برای آرشی که هر روز شکل زن ایده‌آلش را توی ذهن عطرآگین حک می‌کرد.

هر بار که عطرآگین خودش بود، تذکر می‌گرفت ، هر بار که خودش نبود ، یک تایید کوچولو از آرش نصیبش می‌شد.

اما تأییدها مثل دانه‌های برف بودند ، زیبا و زودگذر،

هرگز کافی نبودند.

تا جایی که عطرآگین یک روز توی آینه ایستاد، با چشمانی درشت و بی رمق و بی‌رنگ، پوستی کهنه و دختری که دیگر نه شبیه خودش بود، نه حتی شبیه هیچ‌کس دیگر...

یک نقاب بود؛ نقابی که آرش ساخته بود، از شک، از نقد، از جملات کوتاه و نگاه‌های تخریب کننده و سرزنش شدن های پیاپی...

و وقتی عطرآگین شکست ، آرش رفت ...

آرام، بی‌هیاهو، درست مثل همان روزی که آمده بود...

و کار او چیزی جز این نبود که خودِ ارزشمند دخترکان را از آنها بگیرد و به بدترین شکل تحقیر کند و تغییر دهد، آنگاه که هوس های روحِ آلوده اش فروکش میکرد، طعمه های بعدی و بعدی و بعدی...

و عطرآگین حالا خالی از هر حس زندگی، مچاله در گوشه ی اتاقش ، روی رختخواب پلاسیده اش می غلتد، بی آنکه حتی توان برخواستن داشته باشد...

و آرش یک جای دیگر، مته وار روح عطرآگین دیگری را نشانه رفته است...

قربانی بعد کیست... 

 

 

  • ۰۴/۰۱/۲۸
  • صوفیا !!!

داستان کوتاه

نظرات  (۲)

زیبا و آموزنده بود...

متن چشم ها رو مجبور میکرد دنبالش کنم :) از اینجور نوشته های خوشم میاد

چشم رو وسوسه میکنن به دنبال کردن!!!

پاسخ:
سپاس عزیزم...
ممنونم تایم گذاشتین و خوندین...
ممنونم از محبتتون...

واین تقریبا خلاصه نود درصد شکستهاست

پاسخ:
بله بستگی جان...
درسته...
خوش اومدین...
دیدن کامنتتون نور بود برام و عشق...
❤️🙏

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی